محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

اي بي خبر!

سلام به همه! ضمن تسليت ايام محرم و آرزوي قبولي دعاها و عزاداريهاي دوستاي گلم و التماس دعا، اين روزهاي محرم هر روز تو نمازخونه دانشگاه مراسم زيارت عاشورا برگزار ميشه كه ماهم شركت ميكنيم و من از اول مراسم منتظر صبحانه ام و دائم از ماماني ميپرسم: «پس كي صبحونه ميارن؟» يا «پس كي ميريم سر سفره؟» نميدونم از كجا ياد گرفتم كه وقتي عصباني ميشم و بخوام ماماني يا بابايي رو سرزنش كنم ميگم: ‍« اي بي خبر! » يه وقتايي هم ميگم: «اي بي خبر! چه خبر؟» به فروشنده هاي خانم ميگم:‌ «خانم فروشي!» عادت كردم سرشب خيلي زود ميخوابم و صبح خيلي زود مثلا ساعت شيش بيدار ميشم و يه سوژه اي...
16 آبان 1392

روياي بيست و هشت ماهگي!

سلام به همه! من در حالي 28 ماهگي را تموم كردم كه روز به روز آپديت كردن وبلاگ به تاخير ميفته و كسي هم تو خونه پاسخگو نيست! مدتهاست ماماني و بابايي به هم تعارف ميكنن كه يكي يه چيزي تو وبلاگ من بنويسه ولي ديگه به فكر افتادم كه كم كم خودم شروع به نوشتن كنم! اين ماه كارهامون بيشتر شده و نصفه هفته خونه هستيم و نصفه هفته هم با بابايي ميريم كه تنها نباشه! تو اين ماه يه سفر كوچولو رفتيم شمال و شهر نور كه اولين داشجوي بابايي از پايان نامه اش دفاع كنه، البته رفتنمون هم تو برف و بارون و سيلاب بود و چه رفتني بود! شمال هم هوا سرد بود و خيلي نچسبيد. روزهايي كه با بابايي ميريم دانشگاه، خيلي خوش ميگذره و كلي به جاهاي مختلف دانشگاه سرميزنيم! چ...
4 آبان 1392
1